Thursday, June 29, 2006

فرمان بت این بود از عشق دل کندن

گاهي كه بلند مي شم خون به مغزم نمي رسه .همه جا رو اول قرمز بعد زرد مي بينم.حس سبكي و داغي سرم اين فكرو تداعي مي كنه كه شايد دارم از جسمم بيرون مي زنم .اما افسوس بعد يك لبخند و چند لحظه سيا ليت و فراموشي مطلق دو باره باز گشت به همه چيز گذشته .همون تناوب گشاد و پر نكبت.

و فقط زنده گي مي كني ميون صورتكهاي مكرر و بي مسئوليت و بي انتظار و بي اظطرابي كه بيهوده از كنارت ميگذرند.و چهره مانوس ومحرمي پيدا نمي كني كه روي اون موجي از حيرت افتاده باشه..و در آخر هم مي رسي به اين حرف ازصادق هدايت:
آيا سر تا سر زندگي يك قصه مضحك نيست؟ يك مثل باور نكردني و احمقانه نيست؟ آيا من افسانه و قصه خودم را نمبي نويسم؟
قصه فقط يك راه فرار براي آرزو هاي ناكام است.. كاش مي توانستم مانند زماني كه كودك و نادان بودم .، بخوابم، خواب راحت و بي دغذغه ..

از بچگی عادت داشتم به چیزی دل نبندم.احساس مالکیت روی چیزی نداشته باشم. تنها برای اینکه بعد مالکیت ترس از دست دادنش خوردم نکنه.و جالب اینکه همیشه می بایست از تیکه های دوست داشتنی زندگیم بخاطر دیگران بگذرم.

چرا تعلق خاطر داشتن اینقدر برام سخت بوده؟چرا همیشه می ترسیدم؟؟؟چرا باور نداشتم؟؟؟؟

این چه احساسی بوده که هر وقت اتفاق خوبی توی زندگیم می افتاده همیشه فکر می کردم موقتیه. شاید یه کابوس خوب و زود گذره؟؟؟؟

شاید خودم مقصر بودم در تداوم نداشتنشون.

نمیشه.گاهی نمیشه خیلی چیزا رو گفت.شاید هم نمی خوای بگی تیکه هایی اززندگیت که باهاشون زندگی می کنی.نفس می کشی و ازت جدانمیشن.

خیلی موقعها چشم انتظار یه اتفاق کوچیک هستی تا تحول توی زندگیت ایجاد بشه.

یکدفعه اون اتفاق می افته . تغییرات ناگهانی خیلی ناگهانی ایجاد می شه بعد سالها.

گاهی فکر میکنم که نمی تونم حتی آرزویی داشته باشم. در اوج خوشبختی تلخی از دست دادن اون آزارم می ده.همین باعث می شه لذات روحیم به کثافت کشیده شه.همیشه فکر می کنم هيچ چيز تعلقي ندارم .همه چيز موقته چه خوب باشد چه بد ،چند لحظه بيشتر دوام نداره . مثل موش كوري كه تنها حس مي كنه هواي اطرافش تازه شده اما دستها و پوزه اش به كهولتو خستگي خاك عادت كرده .

از خودم متنفر می شم .

+++++++++++++++

شاید امشب دیگه اخرش باشه
++++++++++++++++
قربانی بت شد ایمان و پیوندم

من هم ز جای خویش بتخانه را کندم

اکنون نه بت مانده نه تو نه فردایی

این بت شکن مانده با زخم تنهایی

ای آمده با شعر ای رفته با گریه

ای خط دلتنگی از بغض تا گریه ه ه ه

0000000000000
برای تموم شدن حظه ها رو میشمورم



Monday, June 26, 2006

دریغا ای همسفر خوب من!ای آشنای گریز

آنان که دانستند. چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت

سوخته ام

در شماره

از گناهان تو کمترند

Saturday, June 24, 2006

چه سخت و غم انگيز است سرنوشت
! کسی که طبيعت نمی تواند سرش را کلاه بگذاردچه تلخ است ميوه درخت بينايی
(شریعتی)

سلام.

سلام.
اولین نوشته من.
در عقاید یک دلقک.
علت انتخاب این نام بخاطر علاقم به کتاب هاینریش بل.
و شخصیت اصلی این داستان شنیر


آن کسی را که در آینه می‌دیدم، مردی غریبه در حمام یا دست‌شویی منزل من بود؛ کسی که نمی‌دانستم آیا او موجودی مضحک است یا جدی؟ مردی با بینی دراز و صورتی به سان ارواح ... و آن وقت بود که از ترس تا آن جا که توان داشتم، با سرعت پیش ماری می‌رفتم تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم