Wednesday, August 01, 2007

شهر قصه

امروز می خوام یه پرده از شهر قصه رو بنویسم.
قسمتی از خاطرات خیلی ها ست. کسایی که اون زمان اجراش بودن. یا بعد ها نوار و فیلمشو داشت.
این قسمت نوار رو دوست دارم که بهمن می خوند :

آره .... داشتیم چی
می گفتیم؟ بنویسما رو دیوونه و رسوا کردی حالیته؟

ما رو آوارۀ صحرا کردی حالیته؟

آخه
ما واسه خودمون معقول آدمی بودیم

دست کم هرچی که بود، آدم بی غمی بودیم

حالیته؟

سرو
سامون داشتیم ،

کس و کاری داشتیم ،

آی دیگه یادش بخیرننمون جورابمونو وصله می زد
،ما رو نفرین می کردبابامون خدا بیامرز سرمون داد می کشید ،بهمون فحش می دادبا


کمربند زمون اجباریش پامونو محکم می بست ،

ترکه های آلبالو رو کف پا مون
میشکست

حالیته؟

یاد اون روزا بخیر ،

چون بازم هر چی که بود ،

سرو سامونی بود

حالیته؟

ننه
ای بود که نفرین بکنه ،

بعد نصف شب پاشه لحاف رو آدم بکشه ،

که مبادا پسرش خدا
نکرده بچادکه مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه

حالیته؟

هی...

یبابایی بود که گاه و بی
گاه ،

سرمون داد بزنه ،

باهامون دعوا کنه ،

پامونو فلک کنه ،

بعد صبح زود پاشه ما رو
بغل کنه

اشکای شب قبلو که رو صورتمون ماسیده بود ،

کم کمک با دستای زبر خودش پاک
بکنه

حالیته؟

می دونی... بابامون چند سال پیش ،عمرشو داد به شماهر چی خاک اونه عمرتو
باشه ،

مرد زحمت کشی بود خدا رحمتش کنه

ننه هم کورو زمین گیر شده

ای دیگه.... پیر
شده

بیچاره غصه ما پیرش کرد

غم رسوایی ما کورو زمین گیرش کرد

حالیته؟

اما راستش چی
بگم؟

تقصیر ما که نبود ،

هر چی بودزیر سر «چشم» تو بود

یک کاره تو راه ما سبز
شدی....

.مارو عاشق کردی،

ما رو مجنون کردی....

ما رو «داغون» کردی

حالیته؟

آخه آدم
چی بگم قربونتم؟

حالا از ما که گذشت

بعد از این اگر شبی نصفه شبی به کسونی مثل
ما
قلندرو مست و خراب تو کوچه بر خوردی
اون چشارو هم بذار، لااقلاً دیگه این
ریختی بهش نیگا
نکن
آخه من قربون هیکلت برم، اگه هر نیگا بخواد اینجوری
آتیش بزنه

پس باس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه