Wednesday, December 13, 2006

چشم شیطان




رفتارش دوستانه بود.لبخند به لب داشت.تلاش میکرد
بابازی کلمات دوستیشو ثابت کنه
سعی می کردم چشم تو چشمش نشم.

.می ترسیدم
تو چشای این زن شیطان رو دیده بودم

می ترسیدم
.
.

Sunday, November 12, 2006

کلاغ می خواست بپره

لعنت به کسی که نذاشت کلاغه بپره.
حالا می خواد باز امتحان کنه که بپره.
....................................

چرا امروز تموم نمی شه؟


Monday, October 30, 2006

مالیخولیاش اوت کرده یه آدم رنجور از هستی و اندوه یا نوعی بیماری روانی با تمایل به افسردگی و دیوانگی. فکر می کنه که ظاهراً درهای دنیایی ناشناس و بی پایان را به روی روحش باز می کن
حالش خوب نیست نفس تنگیهاش دوباره شروع شده . بیخوابی هاش . بی حوصلگیهشا/
ولی خوب ایندفعه قضیه فرق می کنه. باید تظاهر کنه . به اینکه خوبه . مشکلی نداره. اتفاقی نیوفتاده.غرورش دیگه اجازه نمی ده بذاره بقیه بفهمن چه مرگشه.داره خفه می شه
این مالیخولیای لعنتی چیه؟همیشه هست . فقط گاهی کمرنگ می شه. همین . می دونی روح دیگه خودش جرئت جدا شدن ازشو نداره...

Saturday, August 12, 2006

از نترسیدنهایم می ترسم.................

این روزها در گیریهای مسخره ای دارم.ذهنم پاره پاره شده که قادر به جمع و وصله کردنش نیستم.به خود کرده گرفتارم.دیگر حتی دچار تضاد گدشته و ترس از لو رفتن نیستم.با تمام تضادهایم خو گرفته ام اخت شده ام.همه اونچه كه مي بينم هراس مطلق .نمي تونم چيزي رو به ياد بيارم/نمي تونم بگم اين حقيقي يا روياست/در ژرفاي درونم ميل به فرياد را احساس مي كنم .فریادی برای حرفهای نگفته.
چه ا همیتی دارد گفتن حرفهایی که جلب توجه می پندارنش دیگر عادت کردم به توهین به شعورم.شعوری که خیلی وقتها در اون شک می کنم.هنوز اون ستاره رو می خوام. هنوز پیداش نکردم. روزگاری دنبال نرده بومی بودم تا دستامو دراز کنم و ستارمو از توی آسمونا بچینم.
(( دلم می خواد گریه کنم برای نابودی عشق)) نه من غمگین نیستم. اینها همه جزو دگر دیسیه که نمی دونم کی تموم می شه

باز هم شدم مثل همون قمار بازی که می دونه دستش خالیه خال بدرد بخوری نداره می دونه بازندست می دونه حریفش تقلب می کنه.ولی باز ادامه می ده.//نمی دونه یه امید کوچیک داره یا باز داره با این امید خودشو گول می زنه


يكشنبه، 16 شهريور، 1382

نرو ، بالا تر نرو ، پله هاي اين نرده بون سسته . هر لحظه ممكنه زير پات سست بشه و بخوري زمين تا بيشتر نرفتي بالا بر گرد يا همون جا صبر كن تا كمتر آسيب ببيني . مي خواي به چي برسي با اين نرده بوم نمي رسي به ابرا تازش هم كه برسي . بازم خيلي راه داري تا ستاره ها . همين جا روي زمين كه باشي حداقل مي دوني زنده مي موني و با مخ نمي خوري زمين . اگه به ستاره ها نمي رسي حداقل از اينجا مي توني نگاهشون كني . ولي اگه با مخ ايندفعه هم بخوري زمين ديگه چيزي ازت نمي مونه .همه استخونات خورد مي شه . مخت مي تركه . قلبت از دهنت پرت مي شه بيرون معلوم نيست كي روش پا بذاره و لهش كنه؟؟؟؟
خوب بذار بيفتم زمين بذار استخونام خورد بشه . بهتر از اينه كه يه عمر در حسرت اين باشم كه دستم به ستاره ها برسه . مي رم يا دستم به ستاره م مي رسه يا با مخ مي خورم زمين . همه چيز تموم مي شه . هميشه ترسيدم . هيچ وقت ريسك نكردم . جز يكدفعه كه اهلي شدم . ولي هيچ وقت پشيمون نيستم . باز هم مي خوام ريسك كنم . قانون همه يا هيچ . مي دونم مي خورم زمين . شايد نابود شم ،شايد زنده بمونم ولي بازم سعي مي كنم تا برسم به اوج به شايد يه روزي دستم برسه به ستارم . من بلاخره ستارمو پيدا مي كنم . ستاره اي با يك گل . گلي كه منو اهلي كرده باشه گلي كه من اهليش كرده باشم .گلي كه برام با بقيه گلها فرق ذاشته باشه ..گلي كه براي هميشه ستارمو خوشبو كنه . آبش بدم . مواظبش باشم . و دوستش داشته باشم . . گلي كه فقط مال من باشه . من گلمو پيدا مي كنم.روي ستارم . مهم نيست چند دفعه بخورم زمين شايد بميرم . ولي تا وقتي مي تونم ادامه مي دم . .دنبال نور مي رم . شايد اون نقطه نوراني چشم گرگ بيابون باشه . ولي شايد . اگه نبود من به نور رسيدم . ولي اگه چشم گرگ بيابون بود . منو مي دره وتيكه تيكم مي كنه و همه چي تموم مي شه .اين خيلي بهتره از ترسيدن و هميشه حسرت خوردن . تازه مگه گرگها رو نمي شه اهلي كرد . توي چشم گرگ هم نوره . نور نوره چه فرقي مي كنه . مي شه گرگ رو هم دوست داشت شايد چون تا حالا كسي گرگ رو دوست نداشته اون هم همرو به چشم طعمه مي بينه شايد اون هم در حسرت محبت باشه . ولي چون نديده انتقام مي گيره . يه گرگ رو هم مي شه دوست داشت . ولي سختره گرگ دير تر محبت باورش مي شه . چون تا حالا نديده براش دركش سخته . ولي مي شه . .هميشه كه نبايد گلها رو كه توي يك ستاره نوراني هستن دوست داشت مي شه يك گرگ كه توي ئچشماش نور داره رو هم دوست داشت
_________

21 شهریور 85


!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه چیزی فرق نکرده اونم اینه هر کجا هستم باشم.آسمان مال من است. پنجره فکر هوا زمین . مال من است....................

Friday, August 04, 2006

توی یکی از این سریالهای چینی فردی که به رییسش خیانت کرده بود دیالوگی گفت که برام جالب بود:


تو دوبار اشتباه کردی یکبار وقتی که بهم شک کرده بودی و بهم اعتماد کردی

یک بار هم وقتی که فهمیدی و نخواستی باور کنی.

Wednesday, July 19, 2006

مورگان فریمن در فیلم رستگاری در شاوشنگ


این دیوارا یه طورایی مسخره ان. اول از اونا بدت میاد. بعدا بهشون عادت میکنی. بعد یه مدتی هم جوری میشه که به اونا وابسته میشی.این قانونشه. اونا برای زندگی میارن اینجا و این دقیقا همون چیزی که ازت میگیرن.

Thursday, June 29, 2006

فرمان بت این بود از عشق دل کندن

گاهي كه بلند مي شم خون به مغزم نمي رسه .همه جا رو اول قرمز بعد زرد مي بينم.حس سبكي و داغي سرم اين فكرو تداعي مي كنه كه شايد دارم از جسمم بيرون مي زنم .اما افسوس بعد يك لبخند و چند لحظه سيا ليت و فراموشي مطلق دو باره باز گشت به همه چيز گذشته .همون تناوب گشاد و پر نكبت.

و فقط زنده گي مي كني ميون صورتكهاي مكرر و بي مسئوليت و بي انتظار و بي اظطرابي كه بيهوده از كنارت ميگذرند.و چهره مانوس ومحرمي پيدا نمي كني كه روي اون موجي از حيرت افتاده باشه..و در آخر هم مي رسي به اين حرف ازصادق هدايت:
آيا سر تا سر زندگي يك قصه مضحك نيست؟ يك مثل باور نكردني و احمقانه نيست؟ آيا من افسانه و قصه خودم را نمبي نويسم؟
قصه فقط يك راه فرار براي آرزو هاي ناكام است.. كاش مي توانستم مانند زماني كه كودك و نادان بودم .، بخوابم، خواب راحت و بي دغذغه ..

از بچگی عادت داشتم به چیزی دل نبندم.احساس مالکیت روی چیزی نداشته باشم. تنها برای اینکه بعد مالکیت ترس از دست دادنش خوردم نکنه.و جالب اینکه همیشه می بایست از تیکه های دوست داشتنی زندگیم بخاطر دیگران بگذرم.

چرا تعلق خاطر داشتن اینقدر برام سخت بوده؟چرا همیشه می ترسیدم؟؟؟چرا باور نداشتم؟؟؟؟

این چه احساسی بوده که هر وقت اتفاق خوبی توی زندگیم می افتاده همیشه فکر می کردم موقتیه. شاید یه کابوس خوب و زود گذره؟؟؟؟

شاید خودم مقصر بودم در تداوم نداشتنشون.

نمیشه.گاهی نمیشه خیلی چیزا رو گفت.شاید هم نمی خوای بگی تیکه هایی اززندگیت که باهاشون زندگی می کنی.نفس می کشی و ازت جدانمیشن.

خیلی موقعها چشم انتظار یه اتفاق کوچیک هستی تا تحول توی زندگیت ایجاد بشه.

یکدفعه اون اتفاق می افته . تغییرات ناگهانی خیلی ناگهانی ایجاد می شه بعد سالها.

گاهی فکر میکنم که نمی تونم حتی آرزویی داشته باشم. در اوج خوشبختی تلخی از دست دادن اون آزارم می ده.همین باعث می شه لذات روحیم به کثافت کشیده شه.همیشه فکر می کنم هيچ چيز تعلقي ندارم .همه چيز موقته چه خوب باشد چه بد ،چند لحظه بيشتر دوام نداره . مثل موش كوري كه تنها حس مي كنه هواي اطرافش تازه شده اما دستها و پوزه اش به كهولتو خستگي خاك عادت كرده .

از خودم متنفر می شم .

+++++++++++++++

شاید امشب دیگه اخرش باشه
++++++++++++++++
قربانی بت شد ایمان و پیوندم

من هم ز جای خویش بتخانه را کندم

اکنون نه بت مانده نه تو نه فردایی

این بت شکن مانده با زخم تنهایی

ای آمده با شعر ای رفته با گریه

ای خط دلتنگی از بغض تا گریه ه ه ه

0000000000000
برای تموم شدن حظه ها رو میشمورم



Monday, June 26, 2006

دریغا ای همسفر خوب من!ای آشنای گریز

آنان که دانستند. چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت

سوخته ام

در شماره

از گناهان تو کمترند

Saturday, June 24, 2006

چه سخت و غم انگيز است سرنوشت
! کسی که طبيعت نمی تواند سرش را کلاه بگذاردچه تلخ است ميوه درخت بينايی
(شریعتی)

سلام.

سلام.
اولین نوشته من.
در عقاید یک دلقک.
علت انتخاب این نام بخاطر علاقم به کتاب هاینریش بل.
و شخصیت اصلی این داستان شنیر


آن کسی را که در آینه می‌دیدم، مردی غریبه در حمام یا دست‌شویی منزل من بود؛ کسی که نمی‌دانستم آیا او موجودی مضحک است یا جدی؟ مردی با بینی دراز و صورتی به سان ارواح ... و آن وقت بود که از ترس تا آن جا که توان داشتم، با سرعت پیش ماری می‌رفتم تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم