این روزها زمزمه زبانم شده این شعر از شاملو:
برویم ای یار ای یگانه ی من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود
که ایشانند!
ایشان دردند و بود خود را
نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند.
و چنین است
که چون با زخم وفساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کینت استوار تر می بندند.
برویم ای یار ای یگانه ی من!
برویم و دریغا!به هم پایی این یقین
که هر چه از ایشان دور تر میشویم
حقیقت ایشان را آشکاره تر
در می یابیم!
با چه عشق و به چه شور
فواره های رنگین کمان نشا کردم
به ویرانه رباط نفرتی
که شاخساران هر درختش
انگشتی ست که از قعر جهنم
به خاطره یی اهریمن شاد
اشارت می کند.
و دریغا ای آشنای خون من ای هم سفر گریز!ـ
ِآن ها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهان تو کم ترند!
برویم ای یار ای یگانه ی من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود
که ایشانند!
ایشان دردند و بود خود را
نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند.
و چنین است
که چون با زخم وفساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کینت استوار تر می بندند.
برویم ای یار ای یگانه ی من!
برویم و دریغا!به هم پایی این یقین
که هر چه از ایشان دور تر میشویم
حقیقت ایشان را آشکاره تر
در می یابیم!
با چه عشق و به چه شور
فواره های رنگین کمان نشا کردم
به ویرانه رباط نفرتی
که شاخساران هر درختش
انگشتی ست که از قعر جهنم
به خاطره یی اهریمن شاد
اشارت می کند.
و دریغا ای آشنای خون من ای هم سفر گریز!ـ
ِآن ها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهان تو کم ترند!