
.
گاهي كه بلند مي شم خون به مغزم نمي رسه .همه جا رو اول قرمز بعد زرد مي بينم.حس سبكي و داغي سرم اين فكرو تداعي مي كنه كه شايد دارم از جسمم بيرون مي زنم .اما افسوس بعد يك لبخند و چند لحظه سيا ليت و فراموشي مطلق دو باره باز گشت به همه چيز گذشته .همون تناوب گشاد و پر نكبت.
و فقط زنده گي مي كني ميون صورتكهاي مكرر و بي مسئوليت و بي انتظار و بي اظطرابي كه بيهوده از كنارت ميگذرند.و چهره مانوس ومحرمي پيدا نمي كني كه روي اون موجي از حيرت افتاده باشه..و در آخر هم مي رسي به اين حرف ازصادق هدايت:
آيا سر تا سر زندگي يك قصه مضحك نيست؟ يك مثل باور نكردني و احمقانه نيست؟ آيا من افسانه و قصه خودم را نمبي نويسم؟
قصه فقط يك راه فرار براي آرزو هاي ناكام است.. كاش مي توانستم مانند زماني كه كودك و نادان بودم .، بخوابم، خواب راحت و بي دغذغه ..
از بچگی عادت داشتم به چیزی دل نبندم.احساس مالکیت روی چیزی نداشته باشم. تنها برای اینکه بعد مالکیت ترس از دست دادنش خوردم نکنه.و جالب اینکه همیشه می بایست از تیکه های دوست داشتنی زندگیم بخاطر دیگران بگذرم.
چرا تعلق خاطر داشتن اینقدر برام سخت بوده؟چرا همیشه می ترسیدم؟؟؟چرا باور نداشتم؟؟؟؟
این چه احساسی بوده که هر وقت اتفاق خوبی توی زندگیم می افتاده همیشه فکر می کردم موقتیه. شاید یه کابوس خوب و زود گذره؟؟؟؟
شاید خودم مقصر بودم در تداوم نداشتنشون.
نمیشه.گاهی نمیشه خیلی چیزا رو گفت.شاید هم نمی خوای بگی تیکه هایی اززندگیت که باهاشون زندگی می کنی.نفس می کشی و ازت جدانمیشن.
خیلی موقعها چشم انتظار یه اتفاق کوچیک هستی تا تحول توی زندگیت ایجاد بشه.
یکدفعه اون اتفاق می افته . تغییرات ناگهانی خیلی ناگهانی ایجاد می شه بعد سالها.
گاهی فکر میکنم که نمی تونم حتی آرزویی داشته باشم. در اوج خوشبختی تلخی از دست دادن اون آزارم می ده.همین باعث می شه لذات روحیم به کثافت کشیده شه.همیشه فکر می کنم هيچ چيز تعلقي ندارم .همه چيز موقته چه خوب باشد چه بد ،چند لحظه بيشتر دوام نداره . مثل موش كوري كه تنها حس مي كنه هواي اطرافش تازه شده اما دستها و پوزه اش به كهولتو خستگي خاك عادت كرده .
از خودم متنفر می شم .